کد مطلب:28033 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:129

خودداری امام از بیعت












967. الرِّدَّة: ابو بكر به دنبال علی علیه السلام فرستاد و او را فرا خواند. پس آمد و در حالی كه مردمْ حاضر بودند، سلام داد و نشست. سپس روی به مردم كرد و گفت: «چرا مرا فرا خوانده ای؟».

عمر به او گفت: تو را برای بیعتی فرا خوانده ایم كه مسلمانان، بر آن اجتماع كرده اند.

علی علیه السلام گفت: «ای گروه! شما حكومت را از دست انصار گرفتید، با این استدلال كه ابو بكر [ با پیامبرصلی الله علیه وآله ]خویشاوند است؛ چون می پنداشتید كه محمّدصلی الله علیه وآله از میان شماست. پس، آنان زمام امور را به شما سپردند و كار را به شما وا نهادند.

من، با همان استدلالی كه بر انصار احتجاج كردید، بر شما احتجاج می كنم. ما در زندگی و مرگ، به محمّدصلی الله علیه وآله نزدیك تریم؛ چرا كه ما، اهل بیت او و نزدیك ترینِ مردم به او هستیم.

پس اگر از خدا می ترسید، با ما انصاف بورزید و در این امر، آنچه را انصار برای شما شناختند، شما نیز برای ما بشناسید».

پس، عمر به او گفت: ای مرد! تو رها نمی شوی، مگر آن كه همان گونه كه بقیّه بیعت كردند، بیعت كنی.

علی علیه السلام گفت: «من هم از تو نمی پذیرم و با كسی بیعت نمی كنم؛ چرا كه از او در بیعت گرفتن، سزاوارترم».

پس، ابو عبیدة بن جرّاح به او گفت: ای ابو الحسن! به خدا سوگند، تو به این امر به خاطر فضل و سابقه و خویشاوندی ات سزاواری؛ امّا مردمان بیعت كردند و به این پیرمرد، راضی شدند. پس تو هم به آنچه مسلمانانْ راضی شدند، راضی شو.

علی - كه خداوند گرامی اش بدارد - گفت: «ای ابو عبیده! تو امین این امّتی. پس، از خدا درباره خودت پروا كن، كه این روز، روزهایی در پشت سر دارد و برای شما شایسته نیست كه حاكمیّت و قدرت محمّدصلی الله علیه وآله را از خانه و درون اتاقش بیرون بكشید و به خانه ها و درون اتاق هایتان ببرید؛ زیرا قرآن، در اتاق های ما نازل شد و ما، معدن و منشأ علم و حكمت و دین و سنّت و واجباتیم و ما از شما به كارهای مردم، آگاه تریم. پس، از هوا و هوسْ پیروی نكنید، كه بی ارزش ترین سهم، نصیب شما می شود».

بشیر بن سعد انصاری به سخن در آمد و گفت: ای ابو الحسن! به خدا سوگند، اگر مردم، این سخن را پیش از بیعتْ از تو شنیده بودند، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمی كردند و همه مردم با تو بیعت می نمودند؛ امّا تو در خانه ات نشستی و در این كار، حاضر نشدی و مردم پنداشتند كه تو نیازی به خلافت نداری. اكنون هم بیعت با این پیرمرد، رخ داده و به انجام رسیده است و تو، اختیار كار خود را داری.

علی علیه السلام به او گفت: «ای بشیر، وای بر تو! آیا وظیفه این بود كه [ جنازه ]پیامبر خدا را در خانه اش رها سازم و [ هنوز] او را به مدفنش نبرده، بیرون بیایم و بر سر خلافت، با مردمْ كشمكش كنم؟!».[1].

968. شرح نهج البلاغة - به نقل از سعید بن كثیر بن عُفَیر انصاری، درباره واقعه سقیفه -:مردمِ پیرامون ابو بكر، فراوان شدند و مسلمانان بسیاری در آن روز با او بیعت كردند.

بنی هاشم و زبیر - كه خود را از بنی هاشم می شمرد -، در خانه علی بن ابی طالب علیه السلام گرد آمدند. (و علی هماره می گفت:«زبیر، پیوسته از ما اهل بیت بود، تا آن كه پسرانش بزرگ شدند و او را از ما جدا كردند» ).

بنی امیّه به گرد عثمان بن عفّان جمع شدند و بنی زهره [ نیز] به گرد سعد و عبد الرحمان.

عمر و ابو عبیده به سوی آنان (بنی امیّه ) روی آوردند و عمر گفت: چرا درنگ می كنید؟ برخیزید و با ابو بكر بیعت كنید، كه مردم و انصار با او بیعت كرده اند. عثمان و كسانی كه با او بودند و [ نیز] سعد و عبد الرحمان و كسانی كه با آن دو بودند، برخاستند و با ابو بكر بیعت كردند.

عمر و گروه همراهش، از جمله:اُسید بن حُضیر و سلمة بن اسلم، به سوی خانه فاطمه علیها السلام رفتند.

عمر به [ افراد داخل خانه] گفت: بیایید بیعت كنید. آنان خودداری ورزیدند و زبیر با شمشیرش به سوی آنها بیرون آمد.

عمر گفت: این سگ را بگیرید! سلمة بن اسلم به زبیر، یورش برد و شمشیر را از دستش گرفت و به دیوار زد.

سپس او و علی علیه السلام را بردند و بنی هاشم هم با آن دو بودند و علی علیه السلام می گفت: «من بنده خدا و برادر پیامبر خدا هستم»، تا این كه او را نزد ابو بكر آوردند. به او گفته شد: بیعت كن.

گفت: «من از شما به این امر، سزاوارترم. با شما بیعت نمی كنم و سزاست كه شما با من بیعت كنید. این حكومت را از انصار گرفتید و بر آنان به خویشاوندی با پیامبر خدا استدلال كردید و آنان هم زمام امور را به شما سپردند و كار را به شما وا نهادند.

من با همان استدلالی كه بر انصار احتجاج كردید، بر شما احتجاج می كنم. پس اگر از خدا می ترسید، با ما انصاف بورزید و در این امر، آنچه را انصار برای شما شناختند، شما نیز برای ما بشناسید، وگرنه ستمكارید و خود نیز می دانید».

عمر گفت: تو رها نمی شوی، مگر آن كه بیعت كنی.

علی علیه السلام به او گفت: «ای عمر! شیری را بدوش كه سهمی از آن برای توست. امروز، كار ابو بكر را محكم كن تا فردا آن را به تو باز گردانَد. هان! به خدا سوگند، سخنت را نمی پذیرم و با او بیعت نمی كنم».

ابو بكر به او گفت: اگر با من بیعت نكنی، تو را وادار نمی كنم.

ابو عبیده به او گفت: ای ابو الحسن! تو جوان هستی و اینها ریش سفیدان قومت (قریش )اند. تو تجربه و شناخت آنان را در كارها نداری و ابو بكر را برای این كار، از تو نیرومندتر می بینم و تحمّل و قوّت و طاقتش را بیشتر. پس، این كار را به او بسپار و بدان راضی شو؛ چرا كه اگر تو زنده بمانی و عمرت طولانی شود، شایسته این امر هستی و به خاطر فضل و خویشاوندی و سابقه و كوشش هایت، سزاوار آنی.

علی علیه السلام گفت: «ای گروه مهاجران! خدا را، خدا را [ در نظر بگیرید]! قدرت محمّدصلی الله علیه وآله را از خاندانش بیرون و به میان خود مبرید و خاندانش را از حقّ و جایگاهشان در میان مردم محروم مكنید، كه - ای گروه مهاجران! - به خدا سوگند، ما اهل بیت، از شما به این امر سزاوارتریم.

آیا قرائت كننده كتاب خدا، فقیه در دین خدا، دانای به سنّت، و نیرومند در تحمّل كار مردم، در میان ما نیست؟ به خدا سوگند كه آن، در میان ماست. پس، از هوا و هوسْ پیروی مكنید كه از حق، بیشتر دور می شوید».

بشیر بن سعد گفت: ای علی! اگر انصارْ این سخن را پیش از بیعت با ابو بكر از تو شنیده بودند، دو نفر هم بر سر تو اختلاف نمی كردند؛ امّا [ اكنون] دیگر بیعت كرده اند.

علی علیه السلام به خانه اش باز گشت و بیعت نكرد و در خانه اش بود تا آن كه فاطمه علیها السلام در گذشت؛ سپس بیعت كرد.[2].









    1. الردّة:46. نیز، ر.ك:الاحتجاج:36/182/1، المسترشد:123/374.
    2. شرح نهج البلاغة: 11/6، بحار الأنوار:60/347/28.